ما نتوانیم و عشق پنجه در انداختن
قوت او میکند بر سر ما تاختن
گردهیم ره بخویش یا نگذاری به پیش
هر دو بدستت در است کشتن و بنواختن
گر تو بشمشیر و تیر حمله بیاری رواست
چاره ما هیچ نیست جز سپر انداختن
کشتی در آب را از دو برون حال نیست
یا همه سود ای حکیم یا همه در باختن
مذهب اگر عاشقیست، سنت عشاق چیست
دل که نظر گاه اوست از همه پرداختن
پایه خورشید نیست پیش تو افروختن
یا قد و بالای سرو پیش تو افراختن
هر که چنین روی دید جامه چو سعدی درید
موجب دیوانگیست آفت بشناختن
یا بگدازم چو شمع یا بکشندم به صبح
چاره همین بیش نیست سوختن و ساختن
ما سپر انداختیم با تو که در جنگ دوست
زخم توان خورد و تیغ بر نتوان آختن
غزلیات