رسید موکب نوروز و چشم فتنه غنود
درود باد بر این موکب خجسته، درود به کتف دشت یکی جوشنی است مینا رنگ
به فرق کوه یکی مغفری است سیم اندود
سپهر گوهر بارد همی به مینا درع
سحاب لعل پاشد همی به سیمین خود
شکسته تاج مرصع به شاخک بادام
گسسته عقد گهر بر ستاک شفتالود
به طرف مرز بر آن لالههای نشکفته
چنان بود که سر نیزههای خونآلود
به روی آب نگه کن که از تطاول باد
چنان بود که گه مسکنت جبین یهود
صنیع آزر بینی و حجت زردشت
گواه موسی یابی و معجز داوود
به هرکه درنگری، شادیی پزد در دل
به هرچه برگذری، اندهی کند بدرود
یکیست شاد به سیم و یکیست شاد به زر
یکیست شاد به چنگ و یکیست شاد به رود
همه به چیزی شادند و خرماند و لیک
مرا به خرمی ملک شاد باید بود
ملک الشعرای بهار
مردم ما حافظه تاریخی ندارند. این پرسش یا گزاره ای مفروض نیست، تجربه ای مکرر و تاریخی است. غالب مردم ما حافظه تاریخی ندارند و اصولا با تاریخ کاری ندارند، بنده وقت اند و در پی آنی و عیش نقدی. ابن الوقتی صوفیانه و خوش باشی تاجرانه در جان مردم ما از چه روی ریشه دارد ؟ از ان زمان که با جنگ های ایران و روس ما به خواب تاریخ رفتیم تا امروز، مردم ما سرمست از می شبانه اند و از خماری فردای آن می گریزند. این وصف حال ما مردم ایران از منظر هر قوم هوشیاری رقت انگیز است. مردمی که بدست خود ودر پاسخ احساس خویش بناهای عظیم چند روزه می کنند و دمی بعد بر خرابه های آن مویه می کنند. هیچ می پرسیم که چه چیز مانع خیزش آگاهی تاریخی ماست ؟ چه چیز است که وجدان ما را مکرر نمی کند و این وجدان را معذب نمی کند ؟ چه چیز به ما آموخته است که به گذشته ننگریم و دم غنیمت شمریم و هر بار شرح این هجران و این خون جگر را بگذاریم تا وقت دگر؟
من چه گویم یک رگم هشیار نیست
شرح آن یاری که او را یار نیست
شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقت دگر
قال اطعمنی فانی جائع
واعتجل فالوقت سیف قاطع
صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق
نیست فردا گفتن از شرط طریق
مولوی
پایان اسفند است و دمی تا انتخابات، پایان اسفند نه پایان سال که آغاز ماجراهای تاریخ معاصر ماست. مقلدانه نه که محققانه از گذشته باید آموخت و به ندای قرآن باید گوش داد که بیش از ده بار به تامل در تاریخ ما را فراخوانده است، تاملی که مشارکت هوشمندانه در سرنوشت خویش راگوشزد می کند.
... محمد رسول الله را می نگرم که چون عاشق هنرمندی در تجربه ای روحانی سینه اش گشاده و چشمان باطنش گشوده و جانش پر از خدا شده است و از آن پس هر چه می بیند و هرچه می گوید خدایی است. انسان و جهانرا (هر چه که هست با هفت یا هفتاد آسمان، با چهار عنصر یا صد و چهار عنصر) آمیخته از او و روانه بسوی او می بیند و لبریز و شادمان از این کشف پیامبرانه، تجربه خود را با دیگران در میان می گذارد و مغناطیس وار جان های شیفته را بسوی خود می خواند و دریا صفت تیرگی هاشان را می شوید.
...
من با این "بشر بشیر" مهر می ورزم و اگر عطر کلام الهی را از این گل می شنوم برای آن است که با آن گل نشسته است. سالها پیش بود که با محمد (ص) سخن می گفتم و می سرودم:
نسخه قانون ما عین شفاست
مصحف ما مستفاد از مصطفاست
ای مبارک آن گلیم گل تو را
وی خنک آن وصف مزّمّل تو را
نه ملک بودی نه دلخسته ز خاک
ای بشیر ما بشر بودی و پاک
...
همچنین چون غایت قصوای دینداری و هدف از این همه دقت ورزی های عرفانی و کلامی را بنا کردن جامعه ای پویا و اخلاقی و عادل می دانم به حکم وظیفه وجدانی از حضرت آیت الله می طلبم تا در مقابل انحرافات عملی و اخلاقی نیز ساکت ننشینند و اگر ظلم و جفایی بر مظلومی می رود آرام نگیرند و به پیمان خداوند با عالمان وفادار بمانند و با جفاکاران همسویی نکنند و در این طریق مثال و اسوه دیگران باشند. واله المستعان